حکایت بختیار و دختر قزوینی
 
شنیدم اندر این دیار
پهلوانی بود نامش بختیار
 
تا که روزی از سر تفریح و گشت
از قضا از شهر قزوین می گذشت
 
ناگهان در خلوت یک کوچه ای
دلبری را دید چون آلوچه ای!
 
چشم چون آهو و گیسایش کمند
از میان باریک و از بالا بلند!
 
پس چو چشم بختیار بر او فتاد
عقل و هوشش همگی از دست داد
 
در پی اش رفت و بگفتا ای زری
از نسیم نو بهاری خوشتری!
 
آن دو چشمت همچو مروارید ناب
چون نگین در حلقه آغوش آب
 
کاش می شد با تو من خلوت کنم
بوسه ها از آن لب لعلت کنم
 
گفت بر دلم به به چه محبوب آمدی
من به قربان قدت خوب آمدی
 
عشق لیکن در خیابان جور نیست
خانه ام می آیی؟ خیلی دور نیست!
 
با من آ تا رخ نهم بر روی تو
تازه سازم جان ز عطر و بوی تو
 
در اتاق خواب بال و پر زنیم
دست در آغوش یکدیگر زنیم!
 
الغرض آن پهلوان کامکار 
با خودش گفتا چه آسان گشت کار!
 
رفت و اندر خانه شد با آن نگار
گشت آماده برای کارزار !
 
لیک تا وارد شد و یک جا نشست
دخترک بیرون شد و در را ببست!
 
بعد از آن فریاد زد " بابا بدو "
بهر روز "مرد" آوردم کادو !!
 
اس بده چنگیز را هم کن خبر
تا بگیرد کام زین زیبا پسر!
 
الغرض آن بختیار شوربخت
از صفا کردن پشیمان گشت سخت!
 
هر چه کردش التماس و جیغ و داد
کس به فریادش مگر وقعی نهاد
 
#شعر_طنز
تغیر دهنده وشاعر:محمد زمانی احمد محمودی
استاد ادبیات و ناظر:جناب آقای ملکی

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها